حکایت/رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان
حکایت خواندنی و جالب از رودکی
حکایت رودکی یکی از حکایتهای معروف نظامی عروضی در کتاب چهارمقاله است. این حکایت، داستان دیدار رودکی، شاعر بزرگ ایرانی، با نصر بن احمد، سومین امیر سامانی، را روایت میکند.
حکایت دیدار رودکی با نصر بن احمد پادشاه سامانی
چنین آوردهاند که نصر بنِ احمد که واسطهٔ عقد آلِ سامان بود، و اوجِ دولتِ آن خاندان ایامِ مُلکِ او بود و اسبابِ تَمنّع و عللِ تَرفِع در غایتِ ساختگی بود، خزائنْ آراسته و لشکرْ جرّار و بندگانْ فرمانبُردار. زمستان به دارالملکِ بخارا مُقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.
مگر یک سال نوبت هَری بود، به فصلِ بهار به بادغِیس بود، که بادغِیس خرّمترین چراخوارهای خراسان و عراق است. قریبِ هزار ناو هست پر آب و علف، که هر یکی لشکری را تمام باشد.
چون سُتوران بهارِ نیکو بخوردند و به تن و توشِ خویش باز رسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند، نصر بنِ احمد روی به هَری نهاد و به درِ شهر به مَرغِ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد.
و بهارگاه بود، شمال روان شد و میوههای مالِن و کُروخ در رسید که امثالِ آن در بسیار جایها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و بادْ سرد و نانْ فراخ و میوهها بسیار و مَشمومات فراوان.
و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمرِ خویش؛ و چون مهرِگان درآمد و عَصیر در رسید و شاهسِفَرْم و حَماحِم و اُقحُوان در دم شد، انصاف از نعیمِ جوانی بستدند و داد از عنفوانِ شباب بدادند.
مهرگان دیر درکشید و سرما قوّت نکرد و انگور در غایتِ شیرینی رسید و در سوادِ هَری صد و بیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیفتر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیتِ ربعِ مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کَلَنْجَریِ تُنُکپوستِ خُردتَکِسِ بسیارآب، گوئی که در او اجزاءِ ارضی نیست. از کَلَنْجَری خوشهای پنج من و هر دانهای پنج درَمسنگ بیاید، سیاه چون قیر و شیرین چون شکر. و ازَش بسیار بتوان خورد به سببِ مائیّتی که در اوست، و انواعِ میوههای دیگر همه خیار.
چون امیر نصر بنِ احمد مهرگان و ثمراتِ او بدید عظیمش خوش آمد. نرگسْ رسیدن گرفت. کشمش بیفکندند در مالِن و مُنَقّی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینهها پُر کردند.
امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و دَرواز خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشتِ اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مَهَبِّ شمال نهاده.
زمستان آنجا مُقام کردند و از جانبِ سَجِستان نارنج آوردن گرفتند و از جانبِ مازندران ترنج رسیدن گرفت.
زمستانی گذاشتند در غایتِ خوشی.
چون بهار در آمد، اسبان به بادغِیس فرستادند و لشکرگاه به مالِن به میانِ دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوهها در رسید.
امیر نصر بن احمد گفت:
تابستان کجا رویم که از این خوشتر مُقامگاه نباشد، مهرگان برویم!
و چون مهرگان درآمد گفت:
مهرگانِ هَری بخوریم و برویم.
همچنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صَمیمِ دولتِ سامانیان بود و جهانْ آباد و مُلکْ بیخصم و لشکرْ فرمانبُردار و روزگارْ مساعد و بختْ موافق.
با این همه، ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست.
پادشاه را ساکن دیدند، هوای هَری در سَرِ او و عشقِ هَری در دلِ او.
در اِثناءِ سخن هَری را به بهشتِ عَدَن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهارِ چین زیادت آوردی.
دانستند که سرِ آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد.
پس سرانِ لشکر و مِهترانِ مُلک به نزدیکِ استاد ابوعبدالله الرّودکی رفتند -و از نُدماءِ پادشاه هیچ کس محتشمتر و مقبولالقولتر از او نبود-، گفتند:
پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همیبَرَد و جانِ ما از اشتیاقِ بخارا همی برآید.
رودکی قبول کرد که نبضِ امیر بگرفته بود و مزاجِ او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیدهای بگفت و به وقتی که امیر صَبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردهٔ عُشاق این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یارِ مهربان آید همی
پس فروتر شود و گوید:
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آبِ جیحون از نشاطِ روی دوست
خِنگِ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعِل گشت که از تخت فرود آمد و بیموزه پای در رکابِ خِنگِ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنان که رانِین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به بُرونه و آنجا در پای کرد و عِنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت.
و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد.
داستان حکایت به زبان امروزی
نقل شده است که نصر بن احمد، که پیوند دهنده خاندان سامانی بود و اوج دولت آن خاندان در زمان حکومت او بود و اسباب توانگری و علل ترفیع در نهایت فراهمی بود، خزائن آراسته و سپاهی پرجرار و بندگانی فرمانبردار داشت. زمستان را در دارالملک بخارا میگذراند و تابستان به سمرقند یا به شهری از شهرهای خراسان میرفت.
اما یک سال که نوبت شکار بود، در فصل بهار به بادغیس بود، که بادغیس خرمترین چراگاههای خراسان و عراق است. نزدیک به هزار چمنزار وجود دارد که پر از آب و علف است، که هر یک برای یک سپاه کافی باشد.
وقتی اسبها بهار را خوب خوردند و به تن و توان خود رسیدند و شایسته میدان و جنگ شدند، نصر بن احمد به هرات رفت و در نزدیکی شهر در «مرغ سپید» فرود آمد و اردو زد.
و فصل بهار بود، باد شمالی میوزید و میوههای «مالن» و «کروخ» نیز در آن زمان رسیده بود که نظیر آن در بسیاری از جاها یافت نمیشد. هوا خوش بود و نان و میوه و مشمومات فراوان در دسترس بود.
سپاهیان نصر بن احمد در بهار و تابستان حسابی تفریح کردند و خوش گذراندند. در پاییز هم انگور رسیده بود و آنها از آن لذت بردند. این نعمتها باعث شد که سپاهیان جوانی خود را به خوبی درک کنند و از آن لذت ببرند.
فصل پاییز طولانی شد و سرمای هوا زیاد نشد. انگور به شیرینی رسید و در منطقه هرات صد و بیست نوع انگور یافت میشد که هر یک از دیگری لطیفتر و خوشمزهتر بود. از این تعداد، دو نوع انگور وجود داشت که در هیچ جای دیگر جهان یافت نمیشد: یکی انگور پرنیان و دیگری انگور کلنجری. انگور کلنجری پوستی نازک و دانههای ریز دارد و بسیار آبدار است. انگار که در آن هیچ ماده خاکی وجود ندارد. خوشهای از انگور کلنجری پنج من وزن دارد و هر دانه آن پنج درم سنگ وزن دارد. این انگور سیاهرنگ مانند قیر است و شیرینی آن مانند شکر است. میوههای دیگر نیز در این منطقه بسیار خوب و خوشمزه بودند.
وقتی امیر نصر بن احمد فصل پاییز و محصولات آن را دید، بسیار خوشحال شد. انگور را در مالن ریخته و پس از جدا کردن دانههای ناسالم، آنها را در آونگها بستند و گنجینهها را پر کردند.
امیر با سپاهیان خود به دو روستای غوره و درواز رفت. سراهایی دیدند که هر یک مانند بهشت برین بود و هر یک باغی و بوستانی در جلو داشت که رو به باد شمال بود.
زمستان را آنجا ماندند و از سمت سیستان نارنج آوردند و از سمت مازندران ترنج رسید.
نصر بن احمد، امیر سامانی، زمستان را در بخارا سپری کرد. سپس در بهار، اسبها را به بادغیس فرستاد و اردوگاه را به مالن برد. در تابستان، میوهها رسید و امیر و سپاهیانش از آن لذت بردند. سپس امیر تصمیم گرفت که به مهرگان برود.
نصر بن احمد، امیر سامانی، هر سال تابستان را در هرات میگذراند. او از این منطقه بسیار لذت میبرد و به آن علاقه زیادی داشت. چهار سال به همین منوال گذشت. با این حال، سپاهیان او خسته شده بودند و دلتنگی خانه به سراغشان آمده بود. آنها میدانستند که امیر قصد دارد این تابستان نیز در هرات بماند.
پس فرماندهان سپاه و بزرگان کشور به نزد استاد ابوعبدالله رودکی رفتند و از درباریان پادشاه هیچ کس محتشمتر و مقبولالقولتر از او نبود، گفتند:
پنج هزار دینار به تو میدهیم اگر کاری کنی که پادشاه از این سرزمین حرکت کند؛ زیرا دلهای ما دلتنگ فرزندانمان شدهاند و جانهای ما از اشتیاق بخارا میسوزد.
رودکی قبول کرد؛ زیرا نبض امیر را گرفته بود و مزاج او را میشناخت. دانست که اگر با او به نثر سخن بگوید، تأثیری ندارد، پس به نظم روی آورد و قصیدهای سرود. سپس، زمانی که امیر صبحانه خورده بود، وارد شد و در جای خود نشست. وقتی نوازندگان دست از نواختن کشیدند، او چنگ را برداشت و در قصیدهٔ خود، به توصیف زیباییهای بخارا و دلتنگی امیر برای آن پرداخت.
امیر چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از تخت پایین آمد و بدون کفش پای در رکاب اسب تازهای نهاد و به سوی بخارا حرکت کرد. میر تا بخارا هیچجا عِنان اسب را نگه نداشت و رودکی آن پنج هزار دینار را دو برابر از سپاهیان گرفت.
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان