حکایت سعدی در فضیلت قناعت به زبان امروزی
حکایت سعدی/اهمیت قناعت و دوری از آرزوهای دور از دسترس
مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که: عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
پدر گفت: ای پسر! خیال محال از سر به در کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفتهاند دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایدهست وسمه بر ابروی کور
اگر به هر سر موییت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت: ای پدر! فواید سفر بسیار است، از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران، چنانکه سالکان طریقت گفتهاند:
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی
برو اندر جهان تفرج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت: ای پسر! منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست: نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت
دوم عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هرجا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلیست
که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند
بزرگزادهٔ نادان به شهروا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سیم خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته، لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند.
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود
او گوهر است گو صدفش در جهان مباش
در یتیم را همه کس مشتری بود
چهارم خوش آوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد، پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی زیباست آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح
یا کمینه پیشهوری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفتهاند:
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیمروز
چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیهٔ طیب عیش و آن که از این جمله بی بهره است، به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانهٔ دام
پسر گفت: ای پدر! قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفتهاند رزق اگر چه مقسوم است به اسباب حصول آن تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور، از ابواب دخول آن احتراز واجب.
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کز این بیش طاقت بینوایی نمیآرم.
چون مرد در فتاد ز جای و مقام خویش
دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست
شب هر توانگری به سرایی همیروند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همیگفت:
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همیآمد و خروش به فرسنگ می رفت.
سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضهای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت به زور از در یار
زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار
جوان را دل از طعنه ملاح به هم برآمد. خواست که از او انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید.
بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی به بند
چندان که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود در کشید و بی محابا کوفتن گرفت. یارش از کشتی به در آمد تا پشتی کند، همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراهٍ صدقهً
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده. ملاح گفت: کشتی را خلل هست، یکی از شما که دلاورتر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفتهاند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت به در آید و آزار در دل بماند.
چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
مشو ایمن که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندان که مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد، میسر نشد. به ضرورت تنی چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
به حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت.
پیرمردی جهاندیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقه شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله! بدرقه برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید به چشم مردم دوست
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که به عیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند. مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آن گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبرد. تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت:
من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُ
ما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
مسکین در این سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیبتش نگه میکرد، صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان.
پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه زآنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر میگفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور
جوی زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.
نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
گر چه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست، لاجرم تحمل بار گران همی کند.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود
پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد، زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هربار شگالی ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بخورد
چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. باری به حکم تفرج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت. باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای ماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
داستان حکایت به زبان امروزی
داستان مشتزنی را نقل میکنند که از سرنوشت ناسازگار به ستوه آمده و از فقر و تنگ دستی جان به لبش رسیده بود. شکایت پیش پدر برد و اجازه خواست که عزم سفر کند، شاید با قوت بازو دامن کامیابی را به چنگ آورد.
پدر گفت: ای پسر، خیال محال را از سر بیرون کن و پای قناعت را در دامن سلامت بکش. بزرگان گفتهاند: موفقیت فقط به تلاش کردن نیست، گاهی اوقات بهتر است که خواسته های خود را کم کنیم.
پسر گفت: ای پدر، سفر فواید زیادی دارد.
پدر گفت: ای پسر، سفر خیلی چیز خوبی است، اما پنج گروه از مردم از سفر بیشتر بهره میبرند: مثل بازرگانانی که با وجود ثروت و مکنت، دارای غلامان و کنیزان دلاویز و شاگردان چابک هستند. آنها هر روز به شهری و هر شب به مقامی جدید میروند و از نعمتهای دنیا لذت میبرند. کسی که پولدار است، در هر جایی که برود، غریب نیست. او میتواند در هر جایی زندگی کند و از امکانات آن بهرهمند شود. اما کسی که به خواستههای خود در زندگی نمیرسد، حتی در زادگاه خود هم غریب است و شناخته نمیشود.
دلیل این امر آن است که پولدار بودن، تواناییهای زیادی را به فرد میدهد. او میتواند در هر کاری موفق شود و از زندگی خود لذت ببرد. اما کسی که به خواستههای خود نمیرسد، همیشه احساس نارضایتی میکند و در هر جایی که باشد، احساس غریبگی میکند.
دوم دانشمند، در هر جایی که برود، مورد احترام و اکرام قرار میگیرد. زیرا دانش او، ارزشمند است و مردم به آن نیاز دارند.
دانش را میتوان به طلا تشبیه کرد. طلا، در هر جای دنیا که باشد، ارزشمند است و مردم به آن نیاز دارند. دانشمند نیز مانند طلا، در هر جایی که باشد، مورد احترام و اکرام قرار میگیرد.
کسی که از خاندان بزرگی است، اما نادان است، در شهر خود نیز به حساب نمیآید. در دیار غریب، او را هیچکس نمیشناسد و به او احترام نمیگذارد. دلیل این امر آن است که دانش، مهمتر از ثروت و مقام است. دانشمند، حتی اگر از خاندان فقیری باشد، در هر جایی که برود، مورد احترام قرار میگیرد. اما کسی که نادان است، حتی اگر از خاندان بزرگی باشد، در هر جایی که برود، مورد بیمهری قرار میگیرد.
سوم زیبارویان، زیبایی نعمت بزرگی است. کسی که زیباست، مورد توجه دیگران قرار میگیرد و همه دوست دارند با او معاشرت کنند.
در گذشته، بزرگان گفتهاند که اندکی زیبایی، از بسیاری ثروت بهتر است. زیرا زیبایی، میتواند قلبها را تسخیر کند و راهها را برای انسان باز کند. زیبایی را میتوان به مرهم تشبیه کرد. مرهم، زخمها را التیام میبخشد. زیبایی نیز، دلهای خسته را التیام میبخشد و آرامش را به آنها میبخشد.
چهارم، خوشآوایی است که صدایش مانند صدای بلبل، دلنشین و زیباست. این صدا، چنان جذاب است که حتی میتواند آب را از جریان اندازد و پرنده را از پرواز باز دارد. صاحب این صدا، با این فضیلت، دل عاشقان را تسخیر میکند و صاحبان ذوق و هنر، مشتاق همنشینی با او میشوند و به او خدمت میکنند.
پنجم کسی که با تلاش خود، درآمدی اندک اما کافی برای زندگی به دست آورد، تا آبرویش را برای نان ریخته نکند. حتی یک کفاش ساده نیز، اگر از شهر خود به شهری دیگر برود، سختی و مشقت نمیکشد. زیرا با مهارت خود، میتواند درآمدی برای زندگی به دست آورد. اما اگر پادشاه یک کشور، از کشور خود رانده شود، از گرسنگی خواهد مرد.
ای فرزند، این ویژگیهایی که ذکر کردم، در سفر موجب آرامش خاطر و لذتبخشی زندگی میشود. اما کسی که از این ویژگیها بیبهره باشد، در دنیا سرگردان خواهد شد و کسی او را نخواهد شناخت.
پسر به پدرش گفت: ای پدر! چگونه میتوانیم با سخن حکما مخالفت کنیم که گفتهاند رزق هرچند از پیش تقدیر شده است، اما برای به دست آوردن آن باید تلاش کرد و به اسباب آن متوسل شد. همچنین، بلا هرچند ممکن است اتفاق بیفتد، اما باید از راههای ورود آن به زندگی خود دوری کرد.
پسر گفت: «اگر من با خطرات بزرگی مانند فیل وحشی و شیر زخمی مبارزه کنم، باز هم مصلحت آن است که سفر کنم، زیرا دیگر طاقت فقر و تنگدستی را ندارم.
وقتی انسان از جایگاه و موقعیت خود سقوط کند، دیگر هیچ جایی برایش غریب نیست. همه جهان جای اوست.
شب هر ثروتمندی در خانه مجلل خود است، اما درویش هر جا که شب را بگذراند، سرای اوست.
پسر این سخن را گفت و پدرش را ترک کرد و با عزم و ارادهای راسخ روان شد و با خود میگفت:
«هنرمند وقتی که شانس و اقبال به او روی خوش نشان ندهد، به جایی میرود که نامش را ندانند و کسی او را نشناسد.»
جوان در سفر خود به کنار رودخانهای رسید که امواج آن بسیار خروشان بود. سنگها به قدری محکم بودند که با برخورد به یکدیگر، صدایی به گوش میرسید که تا کیلومترها دورتر میرفت. حتی یک مرغابی هم نمیتوانست در چنین رودخانهای شنا کند. امواج آن به قدری قوی بودند که سنگها را از کنار خود میبردند.
جوان در آنجا گروهی از مردم را دید که برای سفر آماده شده بودند. او به آنها التماس کرد که به او کمک کنند، اما آنها به او کمکی نکردند. ملاح بیرحم که این صحنه را دید، با خنده گفت:
«اگر پول نداری، نمیتوانی با زور از این رودخانه عبور کنی. پول، هر چیزی را میتواند بخرد.»
جوان از سخنان ملاح عصبانی شد و خواست تا از او انتقام بگیرد. اما کشتی رفته بود. او فریاد زد و گفت:
«اگر با این لباسی که پوشیدهام، راضی شوی، دریغ نیست.»
ملاح که طمعکار بود، کشتی را بازگرداند.
جوان وقتی ملاح را دید شروع به کتک زدن او کرد. دوست ملاح هم از کشتی بیرون آمد تا به او کمک کند، اما او هم از جوان کتک خورد و مجبور شد عقبنشینی کند.
ملاح و دوستش با عذرخواهی از جوان، پای او را بوسیدند و چند بار به زور و بیمیلی بر سر و چشم او بوسه زدند ، جوان به کشتی سوار شدد و راه افتادند. تا اینکه به ستونی از عمارت یونان در آب رسیدند. ملاح گفت: کشتی خراب شده است و یکی از شما که دلاورتر باید به آن ستون برود و طناب کشتی را بگیرد تا ما آن را تعمیر کنیم.
جوان که از غرور جوانی خود سرمست بود، به فکر انتقام ملاح نبود و به سخنان حکما که گفته بودند: که اگر به کسی رنج رساندی، حتی اگر بعداً آن را جبران کنی، باز هم ممکن است از تو انتقام بگیرد. این کار مانند این است که تیری را به کسی بزنی و بعداً آن را بیرون بکشی. اما درد و رنج ناشی از آن تیر، در دل آن شخص باقی میماند.
جوان که طناب کشتی را در دست گرفت و روی ستون رفت، ملاح طناب را ازدست او بیرون آورد و کشتی را حرکت داد. جوان بیچاره گیج و سرگشته ماند. او در یک روز دو بلا و مصیبت دید و سختی کشید. خواب به او غلبه کرد و او را به آب انداخت. بعد از یک شب و روز دیگر، او بر کناره آب افتاد. از زندگی او فقط اندکی رمق باقی مانده بود. او شروع به خوردن برگ درختان و بیرون آوردن ریشه گیاهان کرد تا کمی نیرو گرفت. سپس به بیابان رفت و راه میرفت تا تشنه و بیتاب به سر چاه رسید.
گروهی از مردم دور چاه جمع شده بودند و برای یک جرعه آب یک پنی پول میگرفتند. جوان پول نداشت. او درخواست کرد و بیچارگی خود را نشان داد، اما آنها رحم نکردند. او دست تعدی دراز کرد، اما نشد. به ناچار چند نفر را زیر مشت و لگد گرفت، اما مردان غلبه کردند و او را بیرحمانه کتک زدند و مجروح کردند.
به ناچار، جوان به دنبال کاروانی رفت و همراه آنها حرکت کرد. شبانه به جایی رسیدند که محل تردد دزدان بود. جوان دید که کاروانیان از ترس دزدان، ترسیده و ناامید شدهاند. او گفت: نگران نباشید، من به تنهایی میتوانم با پنجاه مرد مقابله کنم و بقیه جوانان هم به من کمک خواهند کرد.
این حرف جوان، دل کاروانیان را آرام کرد و از صحبت او خوشحال شدند. آنها پذیرایی خوبی از جوان کردند و به او غذا و آب دادند.
جوان گرسنه و تشنه بود و توانش را از دست داده بود. چند لقمه غذا خورد و کمی آب نوشید تا گرسنگی و تشنگیاش برطرف شد و خوابش گرفت.
در آن میان، پیرمردی جهاندیده بود. او گفت: ای دوستان! من از این همراهی شما نگرانم، نه به اندازه دزدان. درست مثل آن حکایتی که میگویند: مرد عربی مقداری پول جمع کرده بود و شبها از ترس دزدان، در خانه تنها نمیتوانست بخوابد. او یکی از دوستانش را به خانهاش دعوت کرد تا تنهایی او را از بین ببرد و با او صحبت کند. چند شبی با هم بودند. تا اینکه دوستش از مقدار پول عربی مطلع شد، آن را برداشت و فرار کرد.
ممکن است این جوان نیز یکی از دزدان باشد که خود را به ما نزدیک کرده است تا در فرصت مناسب به ما خیانت کند. بهتر است او را در اینجا رها کنیم و خودمان برویم. جوانان حرف پیردزد را قبول کردند و جوان را در آنجا رها کردند. جوان بیچاره وقتی از خواب بیدار شد و دید که کاروان رفته است، بسیار ناراحت شد. او مدت زیادی در آن بیابان سرگردان ماند و در اثر تشنگی و گرسنگی دیگر جانی در بدن نداشت و با خود سخن می گفت.
در آن لحظه که مرد فقیر در حال صحبت کردن بود، پسر پادشاه که از لشکر جدا شده بود و برای شکار بیرون رفته بود بالای سر مرد فقیر ایستاد و به حرفهای او گوش داد. او به ظاهر مرد فقیر نگاه کرد و دید که لباسهایش تمیز و مرتب است، اما از حرفهایش فهمید که حالش آشفته و پریشان است.از مرد جوان پرسید که از کجا آمده و چگونه به اینجا افتاده است. مرد جوان داستانی از آنچه بر سرش آمده بود برای پسر پادشاه تعریف کرد.پسر پادشاه از شنیدن این داستان به حال مرد جوان دلش سوخت و او را مورد لطف و محبت قرار داد. او لباس و نعمتهای فراوانی به مرد جوان داد و یک نفر از معتمدان خود را همراه او به شهر فرستاد.
پدر مرد جوان وقتی او را دید، بسیار خوشحال شد و از سلامتی او شکرگزاری کرد. آن شب، مرد جوان داستانی از آنچه بر سرش آمده بود، از کشتی و ظلم ملاح، از روستایان و چاه، و از کاروانیان و خیانت آنها برای پدرش تعریف کرد.
پدر در پایان به پسرش گفت: “ای پسر! به تو نگفتم که دست دلیری دست تهیدستان را بسته است و پنجه شیری شکسته است؟”
پسر گفت: ای پدر! بدون رنج و تلاش، گنج به دست نمیآید. بدون خطر کردن، بر دشمن پیروز نمیشویم. بدون تلاش و کوشش، محصولی برداشت نمیشود. آیا نمیبینی که با اندک رنجی که بردم، چه تجربیات باارزشی به دست آوردم؟ با نیش کوچکی که خوردم، چه مقدار عسل به دست آوردم؟
در آسیا، سنگ زیرین ثابت است و حرکت نمیکند. به همین دلیل، بار سنگین آسیا را تحمل میکند. پدر به پسرش گفت: در این مورد، شانس به تو کمک کرد و صاحب دولت به تو بخشید و از تو گذشت. اتفاقات نادری مانند این اتفاق میافتند و نمیتوان بر آنها حکم کرد. مراقب باش که دوباره به این طمع نیفتی.
در زمانهای قدیم، یکی از پادشاهان پارس انگشتری با نگین گرانبهایی داشت. او برای تفریح، انگشتری را بر گنبد مسجدی در شیراز نصب کرد و اعلام کرد که هر کس بتواند تیری از حلقه انگشتری بگذراند، انگشتری را صاحب خواهد شد.
چهارصد تیرانداز ماهر در خدمت پادشاه بودند، اما هیچکدام از آنها نتوانستند تیری از حلقه انگشتری بگذرانند.
در این میان، کودکی که در پشت بام مدرسهای مشغول بازی بود، تیری به سوی انگشتری انداخت. باد صبا تیر را به حلقه انگشتری رساند و کودک توانست انگشتری را صاحب شود.پادشاه به کودک خلعت و عطایای فراوانی داد و انگشتری را به او بخشید. کودک تیر و کمان خود را آتش زد گفتند: چرا کردی؟ و گفت: “تا شیرینی و لذت نخستین تیراندازی من حفظ شود.”
پیام حکایت
در این حکایت، مشتزن نماد کسانی است که آرزوهای بزرگی در سر دارند، اما بخت و اقبال با آنها یار نیست. پدر مشتزن نماد کسانی است که به اهمیت قناعت و دوری از آرزوهای دور از دسترس آگاهند. سعدی در این حکایت به ما میآموزد که باید واقع بین باشیم و آرزوهای خود را با تواناییهای خود هماهنگ کنیم. اگر بخت و اقبال با ما یار نباشد، نباید ناامید شویم و باید با قناعت و رضایت از زندگی خود لذت ببریم.
قناعت نعمت است.
آرزوهای دور از دسترس، انسان را به ناامیدی میکشانند.
باید واقع بین باشیم و آرزوهای خود را با تواناییهای خود هماهنگ کنیم.
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان