» سرگرمی » شهر حکایت » حکایت نفس و عقل؛ جدال ابدی در خانه‌ی وجود
شهر حکایت

حکایت نفس و عقل؛ جدال ابدی در خانه‌ی وجود

۱۴۰۴/۰۱/۲۰ 1018

حکایت نفس و عقل مولانا در مثنوی معنوی، روایتی عمیق از کشمکش درونی انسان است. مولانا با تمثیل زن و مرد، جدال نفس پرهیاهو و عقل آرام را به تصویر می‌کشد. در این مقاله از موزستان، این حکایت را به زبان امروزی بازنویسی کرده ایم. 

 

از دام نفس تا نور عقل؛ سفری درونی با مولانا

در دل مثنوی مولانا، حکایت نفس و عقل مولانا مانند آینه‌ای برای درون انسان است. این داستان، نبرد همیشگی میان خواسته‌های نفس و هدایت عقل را نشان می‌دهد. در این مقاله از موزستان، به لایه‌های پنهان این حکایت سفر می‌کنیم. با ما همراه شوید تا راز این دو همسفر جدانشدنی را کشف کنیم. 

 

حکایت عقل و نفس, بازنویسی شعر مولانا

 

حکایت نفس و عقل مثنوی معنوی 

ماجرای مرد و زن را مَخلَصی

باز می‌جوید درون مُخلِصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل

آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

این زن و مردی که نفسست و خرد

نیک بایستست بهر نیک و بد

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا

روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی‌خواهد حویج خانگاه

یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره‌گری

گاه خاکی گاه جوید سروری

عقل خود زین فکرها آگاه نیست

در دماغش جز غم الله نیست

گرچه سِرّ قصه این دانه‌ست و دام

صورت قصه شنو اکنون تمام

گر بیان معنوی کافی شدی

خلق عالم عاطل و باطل بدی

گر محبت فکرت و معنیستی

صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه‌های دوستان با همدگر

نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها

بر محبتهای مضمر در خفا

زانک احسانهای ظاهر شاهدند

بر محبتهای سر ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ

مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستیی پیدا کند

های هوی و سرگرانیها کند

آن مرایی در صیام و در صلاست

تا گمان آید که او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست

تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب این تمییز ده ما را بخواست

تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود

آنک حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهرست

همچو خویشی کز محبت مخبرست

نبود آنک نور حقش شد امام

مر اثر را یا سببها را غلام

یا محبت در درون شعله زند

زفت گردد وز اثر فارغ کند

حاجتش نبود پی اعلام مهر

چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام

این سخن لیکن بجو تو والسلام

گرچه شد معنی درین صورت پدید

صورت از معنی غریبست و بعید

در دلالت همچو آبند و درخت

چون بماهیت روی دورند سخت

ترک ماهیات و خاصیات گو

 شرح کن احوال آن دو ماه‌رو

 

حکایت عقل و نفس, بازنویسی شعر مولانا

 

حکایت نفس و عقل به زبان امروزی

روزی روزگاری، در یک خانه‌ی کوچک، مردی بود به نام عقل و زنی به نام نفس. این دو همیشه با هم زندگی می‌کردند، اما هیچ‌وقت آرام و قرار نداشتند. روز و شب بحثشان می‌شد و هر کدام چیزی از دیگری می‌خواستند.

 

نفس، مثل یک زن پرجنب‌وجوش و پرتوقع، همیشه دنبال چیزهای مادی بود. یک روز می‌گفت: «باید خانه‌مان قشنگ‌تر بشود، آب گوارا و نان تازه می‌خواهم، جاه و مقام هم بد نیست!» او گاهی سراغ چیزهای ساده و زمینی می‌رفت و گاهی هم آرزوهای بزرگ در سر داشت. انگار هیچ‌وقت راضی نمی‌شد و همیشه به دنبال چاره‌ای برای خواسته‌هایش بود.

 

اما عقل، آرام و متفکر، اصلاً به این حرف‌ها توجهی نداشت. ذهنش جای دیگری بود. فقط به خدا فکر می‌کرد و غمش این بود که راه درست را پیدا کند. از نظر او، این خواسته‌های نفس فقط بازیچه‌هایی بودند که ارزش وقت گذاشتن نداشتند.

 

داستان این زن و مرد، در واقع داستان درون خود ماست. نفس و عقل همیشه در وجود ما با هم کلنجار می‌روند؛ یکی دنبال خوبی‌هاست و دیگری گاهی ما را به سمت بدی‌ها می‌کشد. این دو در این دنیای خاکی همیشه کنار هم‌اند و هر روز ماجرایی تازه دارند.

 

نفس می‌گفت: «ظاهر زندگی مهم است! باید همه چیز قشنگ و مرتب باشد.» اما عقل جواب می‌داد: «ظاهر فقط یک صورتک است. اگر دلت پاک نباشد، این‌ها فایده‌ای ندارد.» مثلاً هدیه‌ای که دوستان به هم می‌دهند، فقط یک نماد است، یک نشانه‌ی محبت پنهان در دل. اگر محبت واقعی نباشد، این هدیه‌ها مثل حرف‌های توخالی‌اند.

 

گاهی هم عقل شک می‌کرد. می‌دید که آدم‌ها با کارهای ظاهری مثل روزه و نماز، خودشان را فریب می‌دهند. یکی با خوردن دوغ مست می‌شود و سروصدا راه می‌اندازد، اما این مستی واقعی نیست. عقل می‌گفت: «خدایا به ما قدرت تشخیص بده تا راست را از دروغ بشناسیم.» او می‌دانست که حس واقعی وقتی به آدم دست می‌دهد که با نور خدا ببیند، نه با چشم سر.

 

بعضی وقت‌ها محبت در دل مثل شعله‌ای روشن می‌شود، آن‌قدر قوی که دیگر نیازی به نشان دادن ندارد. مثل خورشیدی که نورش آسمان را پر می‌کند و نیازی به اثبات خودش ندارد. اما نفس هنوز دنبال نشانه‌ها و دلیل‌ها بود.

 

داستان این دو ادامه دارد و پر از جزئیات است. ولی در آخر، باید خودت دنبال حقیقتش بروی. ظاهر و باطن مثل آب و درخت‌اند؛ به هم راه دارند، اما ذاتشان فرق می‌کند. حالا تو بیا و حال این دو را برای خودت معنا کن.

  

گردآوری:بخش سرگرمی موزستان 

 

به این نوشته امتیاز بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×