خودشناسی، بدون دانستن فلسفه هم ممکن است
برای رسیدن به خودآگاهی باید هم خود را شناخت و هم امکانات رسیدنش به آگاهی
اجازه بدهید به عنوان کسی که خودش را اهل فلسفه می داند و برای شناخت فلسفی اهمیتی بسیار قائل است بگویم بهتر است «خودآگاهی» را طوری تعریف نکنیم که تنها در ذیل فلسفه بگنجد.
پرسش: آیا راه دیگری برای رسیدن به خودآگاهی جز فلسفه وجود دارد؟
بستگی دارد به این که منظورمان از «خودآگاهی» چه باشد، همچنان که بستگی دارد به این که منظورمان از «فلسفه» چه باشد – و البته که بحث فلسفی دقیقا از همین تلاش برای روشن تر کردن «منظور»ها و بررسی امکان شناخت و پدید آوردن امکان مفاهمه آغاز می شود – روزگاری معنای «فلسفه» چنان عام بوده که کم و بیش تمامی معارف بشری را در بر می گرفته است، امروزه که علوم مختلف و از جمله علوم انسانی از ذیل عنوان کلی «فلسفه» خارج شده اند، فلسفه معنایی مضیق تر و گستره ای محدود تر دارد. اکنون حوزه هایی از شناخت هست که به طور مستقیم ناظر به شناخت انسان است اما فلسفه به معنای رایج محسوب نمی شود.
به این ترتیب بستگی دارد وقتی از «خودآگاهی» سخن می گوییم چه منظور و مقصودی مد نظرما نباشد. اگر خودآگاهی را جوری تعریف کرده باشیم که صرفا ذیل شناخت فلسفی معنا پیدا کند، پاسخ پرسش در خود سوال هست و اگر نه هم، باز به همچنین. اما برای این که از صرف تحلیل پرسش تان یک گام جلوتر آماده باشیم، اجازه بدهید به عنوان کسی که خودش را اهل فلسفه می داند و برای شناخت فلسفی اهمیتی بسیار قائل است، بگویم بهتر است «خودآگاهی» را طوری تعریف نکنیم که تنها در ذیل فلسفه بگنجد. از علوم طبیعی مثل عصب شناسی گرفته تا علوم انسانی از قبیل روانشناسی و جامعه شناسی و مردم شناسی و از اینها گرفته تا تاریخ و ادبیات و هنر، هر کدام به جای خود می تواند به ما آدمیان در شناخت بهتر خودمان یاری برساند و راهی باشد برای رسیدن به خودآگاهی بیشتر. شناخت انسان، شناخت همه انسان است؛ با همه ابعاد و توانایی ها و محدودیت هایش. بنابراین از نظر من آنچه امروزه فلسفه می خوانیم و متاسفانه گاه به واسطه کارمندان بی مسئله و کم دانش اداره فلسفه به امری سخت محدود و محقر نیز فروکاسته می شود، به تنهایی برای شناخت خود و طی طریق در مسیر خودآگاهی کافی نیست، اگر به فرض حال من از حیث روانشناختی خوب نباشد، دنیا و مافیها را درست نمی بینم و نمی توانم آنچه را می بینم و می آموزم درست تحلیل کنم. در چنین حالتی اطلاعات فلسفی و توانایی های منطقی ام حتی می تواند حجابی بشود و باشد بر تعصبات و کم دانی ها و بی انصافی ها و تنگ نظری هایم.
پس برای رسیدن به خودآگاهی باید هم «خود» را شناخت و هم «امکانات» رسیدنش به آگاهی. فلسفه به معنای درست کلمه، به تصور من، آن گونه از مسئله مندی و خلاقیت است که می تواند با مراجعه به جامع ترین چهارچوب های ارجاع لازم فراتر از تخصص های متعارف برود و دغدغه شناخت فراگیر آدم و عالم را در دلمان زنده نگه دارد و امکان گفتگوی میان دانش های گونه گون و خلاقیت های مختلف بشر را فراهم بیاورد و کمک مان کند نگاهی جامع تر داشته باشیم، اگر چنین باشد، فلسفه قطعا نقشی اساسی در مسیر خودآگاهی دارد اما قدم اول و آخر نیست، به تنهایی کافی نیست و در کنار دیگر دانش ها و با در نظر داشتن آنهاست که می تواند نقش بنیادین خود را ایفا کند.
حوزه هایی از شناخت هست که به طور مستقیم ناظر به شناخت انسان است
پرسش: آیا جز فیلسوف ها مردم عادی نیز باید اهل پرسشگری باشند؟
باز بستگی دارد به این که منظور از «پرسشگری» و «فیلسوف» و «مردم عادی» و «باید» چه باشد. به یک معنا انسان از کودکی پرسشگری می کند و از قضا بخشی از پرسش هایی که کودکان می کنند به معنایی پرسش هایی فلسفی است. به یک معنای دیگر بسیاری از استادان و متخصصان فلسفه هم پرسشگری نمی کنند (منظورم همان کسانی است که با تعبیر کارمندان اداره فلسفه از آنها یاد کردم. اینها ممکن است در مدارج صوری آکادمیک، کارمندان عالی رتبه اداره فلسفه بشونداما ذهن های قالبی دارند و مسئله و خلاقیت ندارند. واقعیت هم این است که کسی با تکرار مسئله های دیگران نه صاحب مسئله و دغدغه می شود و نه به تبع آن به خلاقیتی در طرح و حل مسئله و مفهوم پردازی درباره آنها می رسد)، این گروه پرسشگری های دیگران را طوطی وار تکرار می کنند و البته در این فرآیند گاهی دچار خودطاووس علّیین بینی هم می شوند. آیا اینها را باید در زمره همان «مردم عادی» پرسش شما شمرد یا نه؟
یا یک سوال دیگر: آیا اصلا بر مبنای لازمه منطقی پرسش تان درست است که فیلسوفان را مردمی غیرعادی بدانیم؟ ملاحظه می فرمایید که باز بستگی دارد به معانی و منظورها، اما اگر با مسامحه از این نازک بینی ها بگذریم، شاید بتوانم در مرحله بعد پرسش تان را با پرسش دیگری پاسخ بدهم و بگویم چرا مردم عادی نباید اهل پرسشگری باشند؟
اما جدای از این ملاحظات، برای پیش رفتن بحث چه بسا طرح دو، سه نکته دیگر نیز بی فایده نباشد. واقعیت این است که پرسشگری فلسفی هم مانند هر فعالیت دیگر انسانی امکانات و شرایط خودش را می خواهد؛ از استعداد فردی گرفته تا شرایط اجتماعی و تاریخی. همه آدم ها بنا نیست دانشمند یا هنرمند باشند و به این معنا همه آدم ها هم بنا نیست فیلسوف باشند اما همان طور که برای لذت و بهره بردن از هنر یا استفاده از دستاوردهای علم نیازی نیست الزاما فرد خودش هنرمند یا دانشمند باشد، برای فایده بردن از بصیرت بخشی های فلسفه هم لازم نیست فرد خودش فیلسوف باشد.
هر انسانی اگر قدر شأن انسانی خود را بداند و دریافته باشد پرسش داشتن معجزه ذهن آدمی است، می تواند با رجوع به آثار اهل علم و اهل هنر و ادبیات و اهل فلسفه پرسش هایش را پخته تر و منقح تر کند و در همراهی با ذهن هایی که عمری را صرف آن پرسش ها کرده اند و در امتداد مسیری که جامعه بشری در طرح پرسش ها طی کرده، به جستجوی پاسخ ها و چشم اندازها و افق های تازه بر آید.
به یک معنا «باید»ی در کار نیست اما آن که چنین نمی کند، به ویژه این که به نظر من غرض از پرسشگری و جستجو تنها رسیدن به تعدادی داده و جواب نیست. هدف در حقیقت می تواند حک و اصلاح خود باشد. تراشیدن سنگ وجود خویشن برای کشف آن مجسمه ماندگار منحصر به فرد که در وجود هر یک از ما بالقوه هست، اما به طور معمول در روزمرگی ها پنهان می ماند و گاه هرگز آشکار نمی شود. پرسشگری و جستجو سلوکی می تواند باشد برای تراشیدن و ساختن خویشتن.
منبع: هفته نامه کرگدن