داستانهای ترسناک کوتاه برای شبهای پرماجرا
داستان های ترسناکی که مو را به تن شما سیخ میکند!
داستانهای ترسناک همیشه یکی از جذابترین ژانرها برای علاقهمندان به هیجان و وحشت بودهاند. این داستانها با روایتهایی پر از رمز و راز و لحظات غیرمنتظره، مخاطب را به دنیایی تاریک و مرموز میبرند. از تجربههای واقعی گرفته تا تخیلات نویسندگان، هر داستان ترسناک چیزی در دل خود دارد که شما را به فکر وامیدارد. اگر عاشق داستانهای هیجانانگیز و دلهرهآور هستید، این مقاله را از دست ندهید!
چه کسی روی تخت من است؟
پدری هر شب قبل از خواب به اتاق پسر هفت سالهاش میرفت تا شببخیر بگوید؛ زیرا میدانست اگر این کار را نکند، پسرش نمیتواند راحت بخوابد. این کار برایشان تبدیل به یک عادت شبانه شده بود. او وارد اتاق نیمهروشن شد، جایی که پسرش زیر پتو منتظرش بود.
با اولین نگاه، پدر متوجه شد که امشب چیزی غیرعادی درباره پسرش وجود دارد، اما نمیتوانست دقیقا تشخیص دهد. پسرش مثل همیشه به نظر میرسید، اما با یک لبخند بزرگ که از گوش تا گوش کشیده شده بود.
پدر پرسید: «حالت خوبه، عزیزم؟»
پسر با همان لبخند سر تکان داد و گفت: «بابا، زیر تختم را برای هیولاها چک کن.»
پدر کمی خندید و به زانو افتاد تا تنها برای رضایت پسرش زیر تخت را چک کند.
در آنجا، زیر تخت، پسر واقعیاش، رنگپریده و وحشتزده، دراز کشیده بود. او با صدایی آرام گفت: «بابا، یکی روی تختم هست.»
کلبه
یک کوهنورد تصمیم گرفت بهتنهایی به کوه برود، کاری که خیلی به آن عادت نداشت. تمام روز برایش عادی گذشت. درختها و بوتهها اطرافش را احاطه کرده بودند. او از بودن در طبیعت و کوهستان لذت میبرد. هیچ چیز برایش عجیب به نظر نمیرسید تا اینکه هنگام برگشت به سمت ماشینش متوجه شد که مسیر بازگشت را نمیشناسد. او شروع به ترسیدن کرد.
شب فرا رسید و تنها چیزی که داشت، یک چراغقوه بود و هیچ سرنخی برای یافتن مسیر بازگشت نبود. او میدانست که ادامه دادن در جنگل خطرناک است، اما تقریباً خوششانس بود، زیرا به یک کلبه متروکه برخورد کرد. کلبه تاریک بود و به نظر میرسید سالها کسی به آنجا نیامده است. او میدانست که این تنها مکانی است که میتواند شب را تا طلوع آفتاب در آن بگذراند، بهخصوص که باطری چراغقوهاش در حال تمام شدن بود.
او چند بار به در کوبید، اما کسی پاسخ نداد، بنابراین خودش وارد شد. عجیب اینکه در وسط کلبه یک تخت مناسب برای یک نفر وجود داشت. او فرض کرد اگر صاحب کلبه برگردد، میتواند توضیح بدهد. مطمئن بود که صاحب کلبه ناراحت نخواهد شد یا احتمالاً مدتها پیش فوت کرده است. پس خودش را روی تخت جا داد.
وقتی سعی کرد بخوابد، نمیتوانست مجموعهای از نقاشیهای اطراف اتاق را نادیده بگیرد؛ پرترههایی از افراد عجیب که همگی با لبخندهایی که ستون فقراتش را به لرزه میانداخت، به او نگاه میکردند. اما خیلی زود خستگی ناشی از کوهنوردی بر او غلبه کرد و توانست چهرهها را نادیده بگیرد.
صبح زود که از خواب بیدار شد، شوکه شد. هیچ نقاشیای در اتاق نبود. آنها پنجره بودند…
دستبند قرمز
پزشکی در بیمارستانی مشغول به کار بود که در آنجا بیماران با نوارهای رنگی علامتگذاری میشدند: سبز برای زنده و قرمز برای متوفی.
شبی پزشک مأمور شد از زیرزمین بیمارستان وسایلی را تهیه کند. او وارد آسانسور شد. وقتی در باز شد، بیمار زنی را دید که داخل ایستاده و مشغول کار خودش بود. بیماران اجازه داشتند برای تمدد اعصاب کمی در بیمارستان قدم بزنند، بهویژه آنهایی که مدت طولانی در بیمارستان بستری بودند.
پزشک لبخندی به بیمار زد و دکمه زیرزمین را فشار داد. برایش عجیب بود که چرا زن خودش دکمهای را فشار نداده است. او فکر کرد شاید زن هم به زیرزمین میرود.
درِ آسانسور باز شد و در دوردست مردی را دید که به سمت آسانسور لنگانلنگان میآمد. پزشک با وحشت دکمه بستن در را فشار داد. بالاخره در بسته شد و آسانسور به حرکت درآمد. قلب پزشک تند میزد.
زن، عصبانی گفت: «چرا این کار را کردی؟ او فقط میخواست سوار شود.»
پزشک پرسید: «مچ دستش را دیدی؟ قرمز بود. او دیشب فوت کرده. مطمئنم چون خودم عملش را انجام دادم.»
زن مچ دستش را بالا آورد. پزشک مچ دست قرمز او را دید. زن لبخند زد و گفت: «مثل این یکی؟»
صدای مادر
دختری در اتاقش مشغول انجام تکالیف بود که ناگهان صدای مادرش را شنید که او را برای شام صدا زد. از جا پرید و به سمت پلهها دوید. اما قبل از اینکه قدم بردارد، دستانی او را گرفتند و به داخل اتاق لباسشویی کنار پلهها کشیدند.
او وحشتزده شد تا اینکه متوجه شد مادر واقعیاش با چشمانی پر از اشک او را گرفته و آرام گفت: «عزیزم، پایین نرو. من هم صدایش را شنیدم.»
این یک دختر کوچک نبود
من و شوهرم همراه خانوادهاش در نزدیکی یک دریاچه کوچک و دورافتاده در نیومکزیکو کمپ کرده بودیم. حدود ده نفر در گروه ما بودند و گروه دیگری شامل شش نفر در کمپ مجاور قرار داشت. شب بود و هر دو گروه مشغول فعالیتهای معمولی مانند درست کردن اسمورز (شیرینی کمپینگ)، نوشیدن چای و گفتن داستان بودند که ناگهان صدایی شنیدیم که شبیه به یک دختر بچه بود که کمک میخواست.
هیچیک از دو گروه بچهای همراه خود نداشت، اما همه مطمئن بودیم که صدای یک دختر بچه را میشنویم. بنابراین، تصمیم گرفتیم که بهطور گروهی منطقهای که صدا از آن میآمد را جستوجو کنیم.
در پشت کمپهای ما یک مزرعه بود، و همه ما یک شکل بلند و کاملاً سفید دیدیم که حدود 30 متر از ما فاصله داشت. چیزی که دیدیم شبیه یک انسان حدوداً 6 فوتی (180 سانتیمتری)، لاغر و کاملاً سفید بود. وقتی نزدیکتر شدیم تا تحقیق کنیم، آن موجود شروع به عقبنشینی کرد و در میان درختان ناپدید شد. تمام شب صدای دختر بچهای که کمک میخواست را میشنیدیم و نمیتوانستیم بخوابیم.
زندهی مرده
من یک پرستار روانپزشکی هستم و اوایل دوران کاریام در یک مرکز سلامت روان مقیم کار میکردم. یکی از بیماران ما یک “موقوف صدا” بود، به این معنی که او صحبت نمیکرد، اما هیچ دلیل پزشکی برای این وضعیت وجود نداشت. او قبلاً در زندگیاش صحبت میکرد و به نظر میرسید که او کاملاً نرمال بوده است، با این تفاوت که حدود 7 فوت (2 متر) قد داشت.
او در جنوب بزرگ شده و در 19 سالگی به ارتش پیوسته بود. اما یک شب بهطور ناگهانی ناپدید شد. او AWOL (غایب بدون مجوز) اعلام شد و سرانجام مفقود و مرده قلمداد شد.
ده سال بعد، یک مرد هفت فوتی وارد اورژانس بیمارستانی در ایالت ما شد و به مسئول پذیرش گفت: «اسم من ماریون دوچین (نام واقعی نیست) است و من ده سال است که مردهام.» اینها آخرین کلماتی بود که او تا به حال به زبان آورد.
او کاملاً خاکآلود بود و همان لباسی را به تن داشت که گفته شده بود شب ناپدید شدنش پوشیده بود. هیچ شماره و هیچ مدرکی همراهش نبود. با این حال، آنها توانستند هویت او را با استفاده از اثر انگشت تعیین کنند. خانوادهاش اطلاع داده شدند، اما گفتند که قبلاً برای مرد خود عزاداری کردهاند و کسی که ادعا میکند اوست، نمیتواند باشد. آنها درخواست کردند که دیگر با آنها تماس گرفته نشود.
ماریون تمام روز قدم میزد و دهانش را طوری حرکت میداد که انگار صحبت یا زمزمه میکند، اما هیچ صدایی شنیده نمیشد. او عادت نگرانکنندهای داشت که سرش را عقب میبرد و دهانش را باز میکرد، انگار بهشدت میخندد، اما حتی یک نفس هم شنیده نمیشد.
داروهای مختلفی امتحان شدند، اما هیچ تأثیری بر او نداشتند، نه مثبت و نه منفی. حتی درمانهای شغلی هم فایدهای نداشتند، زیرا ماریون فقط لبخند میزد و مگر اینکه به او گفته میشد در جایش بماند، دوباره بلند میشد و شروع به قدم زدن میکرد.
آخرین روزی که در آن شغل کار میکردم، آخرین چیزی که دیدم ماریون بود که در پارکینگ قدم میزد و سرش را به عقب میبرد تا «بخندد». سالها از آن ماجرا می گذرد و هنوز نمیدانم آیا واقعاً با یک روح سر و کار داشتهام یا نه.
توقف ناآرام
من در سن 16 سالگی با مادرم و خواهرم (که 20 ساله بود) در حال رانندگی به سراسر کشور بودم. شب بود، اما ما هنوز هشیار و سرحال بودیم. ما در طول یک بزرگراه بینالمللی رانندگی میکردیم و نیاز به بنزین و استراحت داشتیم، بنابراین در تنها استراحتگاهی که در شعاع 300 کیلومتری وجود داشت، توقف کردیم.
وقتی وارد آنجا شدیم، همه چیز احساس عجیبی داشت. ما قبلاً در طول شب در استراحتگاههای زیادی توقف کرده بودیم و هرگز تا این لحظه ترسی نداشتیم. مادرم و خواهرم به داخل رفتند و من در ماشین ماندم. من شنیدم که نوجوانانی که آنجا بودند، گفتند که احساس بدی دارند و نمیتوانند پمپ را راهاندازی کنند. آنها سریع از آنجا رفتند.
من داشتم به ماشینی که جلوی ما بود نگاه میکردم؛ یک ماشین خاکستری کوچک که دو مرد جوان بیرون آن ایستاده بودند. این دو نفر اصلاً حرکت نمیکردند؛ نه حرف میزدند، نه با گوشی صحبت میکردند. فقط بیحرکت مثل مجسمه ایستاده بودند.
وقتی مادرم و خواهرم به سمت ماشین برگشتند و سوار شدند، آن دو مرد به آرامی به ما نگاه کردند، بدون اینکه حتی بدن خود را بچرخانند یا تکان دهند. ما همه دقیقاً یک چیز دیدیم: چشمانشان سیاه و تهی بود. واقعاً خالی. نه سیاه براق، نه بازتابی از نور؛ فقط یک فضای خالی.
ما سریع از آنجا دور شدیم و تا رسیدن به اولین شهر توقف نکردیم. عجیبترین قسمت این ماجرا این بود که وقتی بعداً سعی کردیم آن استراحتگاه را روی نقشه پیدا کنیم، اثری از آن وجود نداشت. ما دقیقاً میدانستیم باید کجا دنبال بگردیم، اما نه در گوگل مپس و نه در نقشههای کاغذی هیچ نشانی از آن نبود. حتی از محلیها درباره آن استراحتگاه عجیب در آن منطقه سؤال کردیم و فقط نگاههای گیج و گنگ دریافت کردیم.
از آن بزرگراه بارها عبور کردهایم، اما دیگر هیچ استراحتگاهی در آن منطقه وجود ندارد.
در قبرستان به سراغ ما آمد
ما با ماشین قدیمی و داغون یکی از دوستانم در یک قبرستان بزرگ رانندگی میکردیم. توقف کردیم و از تپهای پایین رفتیم تا به یک برکه کوچک رسیدیم. آنطرف برکه کسی روی یک صخره نشسته بود. آن موجود کاملاً سیاه بود و نمیتوانستیم جزئیات چهرهاش را ببینیم، فقط شبیه یک مرد به نظر میرسید که یک کلاه سیلندری قدیمی بر سر داشت.
احمقانه به او دست تکان دادیم و فریاد زدیم: «سلام!» اما هیچ واکنشی نشان نداد و همانطور بیحرکت روی صخره نشسته بود. ناگهان از جا بلند شد و شروع به دویدن به سمت ما کرد، اما روی آب! و درست در میانه برکه ناپدید شد.
ما جیغ کشیدیم و با عجله به سمت ماشین دویدیم. اما ماشین روشن نمیشد و هر چند لحظه یکبار صدایی مثل ضربه زدن از پشت ماشین شنیده میشد. هیچکس را بیرون نمیدیدیم، اما چیزی باعث آن صدا میشد.
تلفن همراهم را برداشتم تا به مادرم زنگ بزنم و از او بخواهم بیاید کمک، اما هیچکدام از ما سیگنال نداشتیم. نیم ساعت تلاش کردیم تا ماشین روشن شود. بعد از آن، دیگر صدای ضربهای شنیده نمیشد، اما یک احساس سنگین و ناخوشایند دور و برمان بود.
در نهایت ماشین روشن شد و دوستم با بیشترین سرعت ممکن از قبرستان بیرون رفت. به محض عبور از دروازههای قبرستان، تمام تلفنهایمان دوباره سیگنال گرفتند. من مطمئنم که کسی یا چیزی آنجا بود، و قطعاً نه یک انسان و نه یک حیوان.
خوشحالم که دوست قدیمیام را دیدم
وقتی 37 سالم بود، برای شرکت در گردهمایی مدرسه به شهر خودم برگشتم. از نزدیکترین فرودگاه پرواز کردم و یک ماشین کرایه کردم. مسیر تا شهر حدود 56 کیلومتر بود و از منطقهای کاملاً روستایی و تقریباً متروکه میگذشت.
حدود پنج کیلومتر مانده به شهر، کسی را دیدم که کنار جاده ایستاده و دست تکان میدهد. مشخص شد که یکی از دوستان مدرسهام بود که سالها پیش با او درس خوانده بودم. جیم سوار ماشین شد و شروع کردیم به صحبت. حدود بیست سال بود که او را ندیده بودم، اما تقریباً همانطور بود، فقط کمی پیرتر.
وقتی به شهر رسیدیم از او پرسیدم که آیا میخواهد به گردهمایی با دوستان به مدرسه قدیمی برویم. او گفت: «نه، فقط مرا به خانهام برسان.» پدر و مادرش چند بلوک دورتر از خانه مادربزرگم زندگی میکردند. وقتی به آن سمت پیچیدم، او گفت: «مرا به حاشیه شهر ببر.» در آنجا یک پارک کاروانی بود و فکر کردم احتمالاً آنجا زندگی میکند.
وقتی به انتهای مسیر رسیدیم، گفت: «مرا همینجا پیاده کن. خوشحال شدم که دوباره تو را دیدم.» و در تاریکی ناپدید شد.
وقتی به مدرسه رسیدم و با همکلاسیهایم صحبت میکردم، درباره اینکه چه کسانی به گردهمایی میآیند بحث کردیم. من گفتم که جیم را سه کیلومتر بیرون شهر دیدهام و او را رساندهام. همه سکوت کردند. پسرعمویم مثل برف سفید شد و گفت: «بارب، جیم هشت سال پیش در همان پیچ ماشینش چپ کرد و مرد. ما همگی در مراسم خاکسپاریاش بودیم.»
احساس سرگیجه شدیدی پیدا کردم و رفتم بیرون تا نفس عمیق بکشم. روی صندلی ماشینم یک روزنامه محلی دیدم که تاریخش مربوط به هشت سال پیش بود و خبر درگذشت جیم را چاپ کرده بود. هنوز هم آن روزنامه را دارم.
جهنم هیچ خشمی مثل زنی که تحقیر شده باشد ندارد
وقتی به خانه جدیدمان نقلمکان کردیم، به ما گفته شد زنی در آنجا به دست شوهر بدرفتارش کشته شده است. او از مردها متنفر بود. پدرم اغلب صبحها با خراشهایی روی بدنش از خواب بیدار میشد. هر وقت برادرم با من یا خواهرم بدرفتاری میکرد، او هم با خراشهایی روی بدنش مواجه میشد.
یک روز برادرم به خواهرم آسیب زد و او را با چیزی زد. همان شب با بینی خونآلود وحشتناکی از خواب بیدار شد.
روزی که خانه را ترک کردیم، برادرم تصادفاً دست خواهر دوقلویش را هنگام تمرین یک حرکت کشتی شکست. او قسم میخورد که اگر آن شب آخرین شب ما در آن خانه نبود، حتماً میمرد.
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان