قصه دوستی کبک و عقاب
داستان جذاب دوستی کبک و عقاب
یکی بود یکی نبود. در یک درهی سبز و دلانگیز، جایی پر از گلهای زیبا و درختان سرسبز، دو دوست قدیمی به نامهای کبک و عقاب زندگی میکردند. آنها همیشه در شادی و غم کنار یکدیگر بودند و تصمیم گرفته بودند که هیچگاه به هم آسیبی نرسانند. عقاب حتی اگر گرسنه میشد، هرگز کبک را نمیخورد. در عوض، کبک زیباترین آوازهایش را برای عقاب میخواند.
یک روز گرم و آفتابی، کبک در جستجوی آب و دانهها در علفزار میگشت. آسمان آبی و زمین پر از گل بود. عقاب در آسمان پرواز میکرد و به فکر شکار خوشمزهای بود. ناگهان، چشمش به یک موش افتاد و با شتاب به سمت او رفت. اما موش زودتر از او زیر سنگی پناه برد و عقاب مجبور شد که به دنبال شکار دیگری برود.
این بار، عقاب به یک خرگوش تپل و زیبا چشم دوخت که در میان سبزهها نشسته بود. در دل خود گفت: «وای، این ناهار خوشمزه مال من است!» با نوک تیز و چشمان ریزش به آرامی نزدیک شد، اما خرگوش با چابکی فرار کرد. عقاب که نتوانست شکار کند، خسته و ناامید به لانهاش بازگشت.
هوا تاریک شده بود و دیگر صدای پرندهها و جانوران به گوش نمیرسید. شکم عقاب از گرسنگی قارقور میکرد و او به این فکر افتاد که چه کاری میتواند انجام دهد. ناگهان یاد دوستش کبک افتاد و با خود گفت: «چرا باید گرسنه بمانم در حالی که کبک در کنارم است؟» عقاب به خود گفت: «چقدر احمق هستم! کبک با آن لذتبخشترین گوشت، باید در شکم من باشد.»
عقاب آنقدر با خود حرف زد که تمامی دوستیها و وعدههایی که با کبک گذاشته بود را فراموش کرد. به انتظار نشسته بود تا کبک برگردد. کبک که بیخبر از نقشههای عقاب بود، به آرامی به لانه برگشت و پس از سلام، کنارش نشست. اما عقاب دیگر طاقت نداشت و ناگهان جست و گلوی کبک را گرفت.
کبک در حال نفسنفس زدن فریاد زد: «ای داد بیداد! پس مروت کجاست؟ کجا رفت آن همه دوستی و رفاقت؟» عقاب با بیحوصلگی پاسخ داد: «این حرفها را فراموش کن. من خیلی گرسنهام و پدربزرگم به من گفته که هر وقت کبکی دیدی، او را بخور.»
کبک بیچاره که زیر چنگالهای عقاب گرفتار شده بود، به فکر چارهای افتاد. گفت: «دوست عزیز! پدربزرگ من هم به من سفارش کرده بود که اگر روزی گرفتار عقاب شدم، به او بگویم قبل از اینکه مرا بخورد، حتماً خدا را شکر کند، وگرنه، ممکن است تو در گلویش گیر کنی!»
عقاب که کمی به این سخن فکر کرد، آرام شد. او متوجه شد که بهتر است ابتدا خدا را شکر کند تا بهجای کبک، خود او خفه نشود. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و بالهایش را باز کرد. کبک در همین حین، فرصت را غنیمت شمرد و با سرعت تمام، خود را به سمت شکاف سنگی رساند و نجات یافت.
عقاب که بهسرعت متوجه وضعیت شده بود، نتوانست به کبک برسد و شکار خوشمزهاش از دستش رفت. او با احساس خجالت و اندوه به لانهاش پرواز کرد و از آن روز به بعد، هیچکس در مورد دوستی کبک و عقاب حرفی نزد.
پیام:
این داستان به ما یادآوری میکند که دوستی واقعی و وفاداری در هر شرایطی باید حفظ شود و وعدهها را نباید فراموش کرد، حتی در سختیها و چالشها.
گردآوری: بخش کودکان موزستان