وفاداری بیپاسخ؛ حکایت سگ گرسنه و صاحب سنگدل
حکایات کوتاه از مولانا؛ داستان مرد و سگ وفادارش
حکایتها و اشعار مولانا گنجینهای بیپایان از اندیشههای ژرف و پیامهای آموزنده هستند که در هر بیت خود، اسراری از حقیقت زندگی را نمایان میسازند. در این مقاله به تحلیل و بررسی یکی از اشعار ارزشمند مولانا میپردازیم که به ما درسهای عمیقی در مورد بخشش، انساندوستی و اهمیت نیکوکاری میدهد. در این شعر، مولانا با داستانی ساده اما پرمفهوم، ما را دعوت میکند تا از وابستگیهای دنیوی رها شویم و در راه خداوند با سخاوت و خلوص عمل کنیم.
متن اصلی حکایت مرد عرب و سگش
آن سگی میمرد و گریان آن عرب
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خونست و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
داستان حکایت به زبان امروزی
روزی عربی در حال گریه و زاری بود و اشک میریخت. رهگذری از او پرسید: “چرا گریه میکنی؟ این ناله و زاری برای چیست؟”
عرب گفت: “سگی داشتم که بسیار خوب و کارآمد بود. روزها شکارچی من بود و شبها نگهبان، چابک و تیزبین و همیشه آماده برای شکار یا محافظت. اما حالا او در حال مرگ است و این وضعیت قلب مرا شکسته است.”
رهگذر پرسید: “چه چیزی او را به این حال انداخته؟ زخمی شده؟”
عرب پاسخ داد: “نه، گرسنگی او را به این حال انداخته است.”
رهگذر گفت: “بر این سختی صبر کن، چرا که خداوند به صابران پاداش میدهد.”
سپس پرسید: “در دستت چه داری؟ این کیسهی پر چیست؟”
عرب جواب داد: “نان و آذوقه است که برای خودم آوردهام تا جسمم قوی بماند.”
رهگذر گفت: “چرا از این نان به سگت نمیدهی تا گرسنگیاش رفع شود؟”
عرب گفت: “اینقدر محبت و بخشش ندارم که غذای خودم را به سگ بدهم. اما برایش اشک میریزم، چون اشک رایگان است.”
رهگذر با خشم و تحقیر گفت: “خاک بر سرت! که نان برای تو از اشک باارزشتر است. تو نمیدانی که اشک از دل و جان میآید و چیزی است که نباید بیهوده هدر برود.”
آنگاه این نکته را گفت: “کسی که ارزش وجود خود را پایین بیاورد، مثل این سگ گرسنه بیارزش میشود. اما من ستایشگر کسی هستم که وجودش را به چیزهای بیارزش نمیفروشد و تنها در خدمت خدای بخشنده و کریم قرار میدهد.”
سپس نتیجه گرفت: “وقتی آسمان میگرید، رحمت میآید و زمین زنده میشود. گریه و دعا وقتی ارزش دارد که از دل و جان باشد، نه از سر بیمقداری و خودخواهی.”
در نهایت گفت: “اگر از این چاه تاریک و گرفتاریها میخواهی نجات پیدا کنی، به سوی نور و حقیقت برو. از مکر خودت دست بکش و بزرگی مکر خدا را دریاب، چرا که هر چه از او بیاید، به رشد و عروج تو خواهد انجامید.”
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان