پند پیران، راهنمای جوانان؛ نگاهی به داستان دو موش ایرج میرزا
داستان دو موش: ایرج میرزا و خلق یک اثر ماندگار
داستان دو موش یکی از اشعار مشهور ایرج میرزا است که در قالب مثنوی سروده شده. این داستان، که در واقع یک تمثیل است، به زبان ساده و روان، ماجرای دو موش را روایت میکند که در سقف خانهای زندگی میکنند. موش پیرتر، باتجربه و محتاط است، در حالی که موش جوانتر، نادان و بیپرواست. در ادامه شما را با داستان این دو موش آشنا می کنیم.
داستان دو موش ایرج میرزا
ای پسر لحظه ای تو گوش بده
گوش بر قصّه دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنجِ سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهٔی هم در آن حوالی بود
کز دغل پر ، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی
تو چرا پیش من نمی آیی
هرچه خواهد دلِ تو ، من دارم
پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه کای فرزند
نروی ، گربه گول می زندت
دور شو ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر
این سخن را نکرد از او باور
گفت مَنعم ز گربه از پی چیست
او مرا دوست است ، دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است
مثلِ ما صاحب دُم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است و معقول است
باز آن پیر موش کار آگاه
گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر در رو !
حرفِ این کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم
از چنین دوست من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت
من رفیق توام مترس بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا!
پیر موش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه ! این چقدر طنّاز است
چه زبان باز و حیله پرداز است
بچه موشِ سفیهِ بی ادراک
گفت من می روم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن
این قدر حرف های مفت مزن!
تو که باشی و گربه کیست ، الاغ!
رفتن و مردنت یکی است الاغ !
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چَرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیر موش مکن
پیرها غالبا خِرف باشند
از ره راست منحرف باشند
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو می دهم تو بده به او
بچه حرف نشنوِ ساده
به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مُردم من
بی جهت گول گربه خوردم من
دُمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم بُرد
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو !
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچّه موش بدید
داستان دو موش ایرج میرزا به زبان امروزی
داستان دو موش ایرج میرزا، روایتی است آموزنده دربارهی اهمیت تجربه و گوش سپردن به نصیحت بزرگان. این داستان را به زبان امروزی و به صورت نثر رسمی بازگو میکنیم:
روزی روزگاری، دو موش در کنج سقفی در خانهای زندگی میکردند. یکی از آنها موشی پیر و باتجربه بود که روزگار را دیده و فراز و نشیب آن را آزموده بود. دیگری موشی جوان و بیتجربه بود که هنوز طعم تلخ واقعیت را نچشیده و به اصطلاح، خام و نادان بود.
در همان نزدیکی، گربهای حیلهگر نیز زندگی میکرد که ذاتش با فریب و نیرنگ عجین شده و از راستی و صداقت، بهرهای نداشت. روزی، چشم گربه به موش جوان افتاد و با زبانی چرب و نرم، او را به سوی خود فراخواند. گربه با لحنی فریبنده گفت: «ای موش زیبا، تو چقدر دوستداشتنی هستی! چرا به دیدن من نمیآیی؟ هر آنچه دلت بخواهد، نزد من موجود است. بیا پیش من تا همه چیز را در اختیارت بگذارم.»
موش پیر که این سخنان را شنید، از سر دلسوزی و تجربه، به موش جوان نصیحت کرد و گفت: «ای فرزندم، فریب این گربه را نخور. او قصد فریب تو را دارد. از او دوری کن، وگرنه عاقبت خوشی نخواهی داشت.» اما موش جوان که غرق در نادانی و بیتجربگی خود بود، به سخنان پیرمرد توجهی نکرد و آنها را ناشی از ترس و احتیاط بیش از حد او دانست. او با خود گفت: «چرا باید از گربه بترسم؟ او که با من دشمنی ندارد. گربه هم مانند ما موش است و همانند ما دم و گوش دارد. ببین چقدر چشمانش زیبا و فریبنده است و صدایش چقدر دلنشین و منطقی به نظر میرسد.»
موش پیر که از بیتوجهی موش جوان به نصیحتهایش آگاه شده بود، دوباره با لحنی جدیتر به او هشدار داد: «به تو میگویم، ای پسر، از این مهلکه فرار کن! به حرف این گرگِ حیلهگر گوش نده.» موش جوان اما همچنان بر تصمیم خود پافشاری کرد و گفت: «من هرگز از او فرار نمیکنم و از چنین دوست مهربانی دوری نخواهم کرد.»
گربه که از این سخنان موش جوان بسیار خرسند شده بود، بار دیگر با حیله و نیرنگ بیشتری به او گفت: «من دوست و رفیق تو هستم، از من نترس و نزد من بیا. ترس از دوست، بیمعنی است.» موش پیر که از این همه حیلهگری و زبونبازی گربه به حیرت آمده بود، با خود گفت: «این گربه چقدر حیلهگر و فریبکار است و چقدر خوب بلد است با زبانش دیگران را بفریبد!»
موش جوانِ بیعقل، بدون هیچ ترسی، به سوی گربه رفت. موش پیر فریاد زد: «ای نادان، اینقدر بیفکر و نسنجیده حرف نزن! تو کجا و گربه کجا؟ رفتن به نزد او، برابر با رفتن به کام مرگ است. گربه هرگز با موش دوست نخواهد شد، همانطور که گرگ با بره نمیتواند همزیستی مسالمتآمیز داشته باشد.»
گربه که در فریبکاری و نیرنگ استاد بود، باز هم با لحنی آرام و فریبنده گفت: «این حرفهای بیاساس را گوش نکن و به حرفهای موش پیر توجهی نداشته باش. پیرها معمولاً عقلشان کم شده و از راه درست منحرف شدهاند. من برای تو نقل، بادام و گردو دارم و حاضرم آنها را با تو قسمت کنم.»
موش جوان که سادهلوح و آمادهی پذیرش هر دروغی بود، سخنان دروغین گربه را باور کرد و به سوی او رفت و به زودی گرفتار ناله و زاری شد. او فریاد میزد: «به دادم برسید، من مُردم! بیجهت فریب گربه را خوردم. او دمم را از ته کند، دستم را خورد، شکمم را پاره کرد و گوشم را بُرد. پنجهاش تا جگرم رفت. من دیگر چنین دوستی را نمیخواهم.»
موش پیر در پاسخ به او گفت: «حالا دیگر فایدهای ندارد. برو و نتیجهی کارت را ببین. بعد از این، به نصیحت افراد باتجربه گوش کن. هر کس به حرف بزرگترها گوش ندهد، همان بلایی سرش میآید که سر این موش جوان آمد.»
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان