» سرگرمی » داستانهای خواندنی » گنجینه‌ای از داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران؛ سفری به دنیای حکمت و احساس
داستانهای خواندنی

گنجینه‌ای از داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران؛ سفری به دنیای حکمت و احساس

۱۴۰۳/۱۱/۳۰ 1064

جبران خلیل جبران نویسنده لبنانی-آمریکایی با آثار خود، مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی را به تصویر کشیده است. داستان‌های کوتاه او، با زبانی ساده و روان، به بررسی موضوعاتی چون عشق، زندگی و معنویت می‌پردازند. در این مقاله از موزستان، منتخبی از داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران می‌پردازیم. 

 

نگاهی به داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران: تلفیق هنر و اندیشه

جبران خلیل جبران (6 ژانویه 1883 – 10 آوریل 1931) نویسنده، شاعر و نقاش لبنانی-آمریکایی بود که با آثار خود، مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی را به تصویر کشید. او در شهر بشری لبنان به دنیا آمد و در سال 1895 به همراه خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد. جبران علاوه بر نویسندگی، در نقاشی نیز مهارت داشت و بیش از 700 اثر هنری از خود به‌جا گذاشت. معروف‌ترین اثر او، کتاب «پیامبر» است که در سال 1923 منتشر شد و به بیش از 100 زبان ترجمه شده است. 

 

داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران, داستان های جبران خلیل

 

داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران

بر روی شن‌ها

مردی به دیگری گفت: «در زمان مد، دریا با نوک عصایم خطی بر روی شن کشیدم؛ و هنوز هم مردم مکث می‌کنند تا آن را بخوانند و مراقب‌اند که چیزی آن را محو نکند.»

و مرد دیگر گفت: «من هم خطی بر روی شن نوشتم، اما هنگام جزر، و امواج پهناور دریا آن را شست و از بین برد. اما به من بگو، چه نوشتی؟»

مرد نخست پاسخ داد: «این را نوشتم: “من همانم که هستم.” اما تو چه نوشتی؟»

و مرد دیگر گفت: «این را نوشتم: “من تنها قطره‌ای از این اقیانوس بزرگ هستم.”»

 

چشم

روزی چشم گفت: «در آن سوی دره‌ها، کوهی را می‌بینم که در مه آبی پوشیده شده است. آیا زیبا نیست؟» 

گوش گوش داد و پس از مدتی گفت: «اما کوهی وجود ندارد، من چیزی نمی‌شنوم.»

پس دست گفت: «من بیهوده تلاش می‌کنم که آن را لمس کنم، اما کوهی نمی‌یابم.»

و بینی گفت: «هیچ کوهی وجود ندارد، من بویی حس نمی‌کنم.»

پس چشم روی خود را برگرداند و آنها شروع به صحبت درباره توهم عجیب چشم کردند و گفتند: «چیزی در چشم ایراد دارد.»

 

روباه

روزی روباهی هنگام طلوع خورشید به سایه‌اش نگریست و گفت: «امروز برای ناهار یک شتر خواهم خورد.» و تمام صبح به دنبال شترها گشت.

اما هنگام ظهر، دوباره به سایه خود نگاه کرد و گفت: «یک موش کافی است.»

 

پادشاه خردمند

در شهری دوردست به نام ویرانی، پادشاهی بود که هم نیرومند و هم خردمند بود. او را به خاطر قدرتش می‌ترسیدند و به دلیل خردش دوست می‌داشتند.

در قلب آن شهر، چاهی بود که آبش سرد و زلال بود، و تمام مردم شهر از آن می‌نوشیدند، حتی پادشاه و درباریانش، زیرا چاه دیگری وجود نداشت.

یک شب، هنگامی که همه در خواب بودند، جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایعی عجیب را درون چاه ریخت و گفت: «از این لحظه، هر کس از این آب بنوشد، دیوانه خواهد شد.»

صبح روز بعد، همه ساکنان شهر، به جز پادشاه و وزیر اعظمش، از چاه نوشیدند و همان‌گونه که جادوگر پیش‌بینی کرده بود، دیوانه شدند.

و در طول آن روز، مردم در خیابان‌های باریک و بازارها پچ‌پچ می‌کردند: «پادشاه دیوانه شده است. پادشاه و وزیر اعظمش عقلشان را از دست داده‌اند. ما نمی‌توانیم تحت فرمانروایی یک پادشاه دیوانه باشیم. باید او را از تخت برداریم.»

آن شب، پادشاه جامی طلایی را از آب چاه پر کرد. و هنگامی که برایش آوردند، جرعه‌ای نوشید و آن را به وزیر اعظم داد تا بنوشد.

و شادی بزرگی در شهر ویرانی برپا شد، زیرا پادشاه و وزیر اعظمش عقل خود را بازیافته بودند.

 

داستان‌های کوتاه جبران خلیل جبران, داستان های جبران خلیل

 

چهره‌ها

من چهره‌ای را دیده‌ام که هزار حالت داشت، و چهره‌ای که گویی در قالبی ریخته شده و تنها یک حالت داشت. 

من چهره‌ای را دیده‌ام که درخشش آن را کنار زدم و زشتی زیرینش را دیدم، و چهره‌ای که برق آن را کنار زدم و زیبایی پنهانش را یافتم.

من چهره‌ای پیر و پر از چین‌وچروک بی‌معنا دیده‌ام و چهره‌ای صاف که در آن همه چیز حک شده بود.

من چهره‌ها را می‌شناسم، زیرا از میان پرده‌ای که چشمانم می‌بافد، عبور کرده‌ام و واقعیت زیرین را دیده‌ام.

 

خوابگردها

در شهری که من در آن زاده شدم، زنی و دخترش زندگی می‌کردند که در خواب راه می‌رفتند.

شبی، هنگامی که سکوت جهان را فرا گرفته بود، مادر و دخترش در باغی پوشیده از مه به یکدیگر برخورد کردند.

مادر سخن گفت و گفت: «بالاخره، بالاخره، دشمن من! تو که جوانی مرا تباه کردی و زندگیت را بر ویرانه‌های من بنا نهادی! کاش می‌توانستم تو را بکشم!»

و دختر سخن گفت و گفت: «ای زن نفرت‌انگیز، خودخواه و پیر! تو که بین من و خودِ آزادترم ایستاده‌ای! که می‌خواهی زندگیم پژواک زندگی پژمرده تو باشد! کاش مرده بودی!»

در همان لحظه خروسی بانگ زد و هر دو زن از خواب بیدار شدند.

مادر به نرمی گفت: «تو هستی، عزیزم؟»

و دختر به آرامی پاسخ داد: «بله، مادر.»

 

ستاره‌شناس

در سایه معبد، من و دوستم مردی نابینا را دیدیم که تنها نشسته بود. دوستم گفت: «نگاه کن، خردمندترین مرد سرزمین ما را.»

پس از دوستم جدا شدم و نزد نابینا رفتم و به او سلام کردم. با هم گفتگو کردیم.

پس از مدتی پرسیدم: «مرا ببخش، اما از چه زمانی نابینا شده‌ای؟»

او پاسخ داد: «از زمان تولدم.»

گفتم: «و چه راهی از حکمت را دنبال می‌کنی؟»

گفت: «من یک ستاره‌شناس هستم.»

سپس دستش را بر سینه خود گذاشت و گفت: «من تمام این خورشیدها و ماه‌ها و ستارگان را نظاره می‌کنم.»

 

لباس‌ها

روزی زیبایی و زشتی در کنار دریایی به هم رسیدند. و به یکدیگر گفتند: «بیایید در دریا شنا کنیم.»

سپس لباس‌های خود را درآوردند و در آب‌ها شنا کردند.

و پس از مدتی، زشتی به ساحل بازگشت، لباس‌های زیبایی را پوشید و رفت.

و زیبایی نیز از دریا بیرون آمد، اما لباس‌های خود را نیافت، و چون بیش از حد خجالتی بود که برهنه بماند، خود را با لباس‌های زشتی پوشاند و به راه افتاد.

و تا به امروز، مردم یکی را با دیگری اشتباه می‌گیرند.

اما برخی هستند که چهره زیبایی را دیده‌اند و او را با وجود لباس‌هایش می‌شناسند. و برخی دیگر نیز چهره زشتی را می‌شناسند، و پارچه نمی‌تواند او را از دیدگانشان پنهان کند.

  

گردآوری:بخش سرگرمی موزستان 

 

به این نوشته امتیاز بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×