یک داستان زیبا و جذاب درباره بابابزرگ
حکایتهای پرمعنا از بابابزرگ
روزی روزگاری در یک روستای کوچک، مردی سالخورده به نام بابابزرگ زندگی میکرد. او بیشتر وقتش را در کنار خانوادهاش میگذراند و همیشه داستانهایی از جوانی و زندگیاش برای نوهها و بچههای روستا تعریف میکرد. اما نه تنها حرفهایش، بلکه چشمان مهربان و لبخند آرامشبخش او هم داستانهایی از گذشتههای دور داشت. وقتی بابابزرگ از گذشته میگفت، گویا همه چیز دوباره زنده میشد؛ گویی مردم و اتفاقات آن زمانها هنوز در گوشهگوشهی دلش حضور داشتند.
یک روز، وقتی آفتاب در حال غروب بود و رنگهای طلایی و نارنجی آسمان همه جا را پوشانده بود، نوهاش، علی، نزد او آمد. علی همیشه مشتاق بود که از داستانهای جدید بابابزرگ بشنود. نشست کنار او و گفت:
“بابابزرگ، امروز مدرسه تعطیل بود. میخواهم یک داستان جدید از شما بشنوم. داستانی که هیچوقت از زبان شما نشنیدهام.”
بابابزرگ کمی لبخند زد و چشمانش را بست، گویی در دنیای دیگری غرق شده بود. بعد از لحظهای سکوت، گفت:
“ببین پسرم، در جوانیام، دنیای خیلی متفاوتی بود. آن زمانها مردم برای آبیاری زمینها از چشمههای کوهستانی استفاده میکردند و هنوز برق به روستا نیامده بود. اما مهمترین چیز، همان دوستی و همکاری مردم بود. همه با هم برای حل مشکلات تلاش میکردند.”
علی کمی مکث کرد و سپس پرسید:
“بابابزرگ، شما چطور با مشکلات آن زمان کنار میآمدید؟”
بابابزرگ با صدای آرامی ادامه داد:
“زمانی بود که مشکلات اقتصادی در روستا خیلی زیاد بود. زمینها خشک میشدند و محصولها دیگر مثل قبل نبودند. اما ما هیچ وقت امیدمان را از دست نمیدادیم. یک روز، کشاورزان روستا تصمیم گرفتند که با هم یک جشن بگیرند تا روحیه همدیگر را بالا ببرند. هر کسی که چیزی داشت، چه خرما، چه لبنیات، چه لباسهای دستدوم، همه چیز را به جشن آوردند. آن شب، با همهی کمبودها و مشکلات، مردم روستا احساس میکردند که هیچ چیزی نمیتواند آنها را از هم جدا کند. در آن جشن، من تصمیم گرفتم که برای همیشه بر روی یک چیز تکیه کنم: امید و تلاش برای بهتر شدن.”
علی با دقت به داستانهای بابابزرگ گوش میداد و از خود میپرسید که آیا میتواند همانطور که او در جوانی با مشکلات روبهرو شد، او هم بتواند با مشکلات زندگی خود مقابله کند.
بابابزرگ لبخند زد و گفت:
“پسرم، در زندگی همیشه مشکلات وجود خواهند داشت، اما مهم این است که وقتی برمیگردی و به گذشته نگاه میکنی، ببینی که تو همیشه با قلبی پر از امید و دستهایی پر از تلاش پیش رفتهای. هر بار که در زندگی احساس خستگی کردی، به یاد بیاور که در این دنیا هیچ چیزی بدون تلاش و محبت نمیتواند به ثمر برسد.”
علی به آرامی سرش را تکان داد و گفت:
“بابابزرگ، قول میدهم که همیشه با امید زندگی کنم.”
بابابزرگ با چشمان نگران و مهربان به او نگاه کرد و گفت:
“این بهترین وعدهای است که میتوانی بدهی.”
آن شب، علی بیشتر از هر زمان دیگری متوجه شد که داستانهای بابابزرگ نه تنها از گذشته، بلکه درسی برای آینده بودند. و در دلش آرزو کرد که روزی بتواند مثل او، زندگیای سرشار از امید و تلاش بسازد.
گردآوری: بخش کودکان موزستان