حکایتی آموزنده از سعدی؛ پیرمرد و دختر جوان
حکایت پیرمرد و دختر جوان از گلستان سعدی
در این مقاله، به سراغ یکی از حکایات آموزنده سعدی میرویم؛ حکایتی که در آن، حکیم بزرگ ایرانی به موضوعات مهمی همچون عشق، تجربه و انتخاب میپردازد. با همراهی ما، به دنیای شیرین و آموزنده داستانهای سعدی قدم بگذارید.
حکایت پیرمرد و دختر جوان
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد.
از جمله میگفتم: بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهاندیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان.
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاری ام نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
وفاداری مدار از بلبلان چشم
که هر دم بر گلی دیگر سرایند
خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار
گفت: چندین بر این نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت: چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
لمّا رَأَت بَینَ یَدَی بَعلِها
شَیئاً کَأرخیٰ شَفَهِ الصّائِمِ
تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ
وَ اِنَّما الرُّقْیَهُ للنّائِمِ
زن کز بر مرد بی رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
پیری که ز جای خویش نتواند خاست
الا به عصا کی اش عصا برخیزد
فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت بر آمد، عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهیدست بدخوی. جور و جفا میدید و رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که: الحمدلله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.
با این همه جور و تندخویی
بارت بکشم که خوبرویی
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت
حکایت پیرمرد و دختر جوان به زبان امروزی
پیرمردی داستان میگفت که روزی دختری را پسندیده و برایش اتاقی را با گلها تزئین کرده و در خلوت با او نشست و دل به او بست. شبهای طولانی نمیخوابید و حرفهای شیرین میزد تا شاید دختر با او انس بگیرد و از او نترسد.
به او میگفتم: خوشبختی یارت بوده که همنشین پیرمردی باتجربه، آرام و دنیا دیده شدهای؛ کسی که سرد و گرم زندگی را چشیده، دوستی را میشناسد و محبت را قدر میداند. مهربان و شیرینزبان است و میتواند دل تو را شاد کند.
میگفتم که هرکاری از دستم بربیاید انجام میدهم تا خوشحال باشی، حتی اگر ناراحتی به من بدهی من تو را آزار نخواهم داد. اما اگر با یک جوان مغرور، بیملاحظه و عجول همراه میشدی، کسی که هر روز یک فکر دارد و هر شب را در جایی دیگر میگذراند، آیا از او وفاداری انتظار داشتی؟
بلبلان وفادار نیستند و همیشه از گلی به گل دیگر میروند، اما پیرها با عقل و تجربه زندگی میکنند، نه با هوس و جهالت جوانی.
فکر کردم با این حرفها دلش را به دست آوردهام و او را با خودم همراه کردهام، اما ناگهان آهی از دلش کشید و گفت: «همه این حرفهایی که زدی به اندازه یک جملهای که از قابلهام شنیدهام ارزش ندارد. او میگفت: برای یک دختر جوان، تیر خوردن در پهلو بهتر از ازدواج با پیرمرد است.»
خلاصه، امکان همزیستی نبود و سرانجام از هم جدا شدیم. پس از گذشت مدت عده، او با یک جوان بدخلق، فقیر و تندخو ازدواج کرد. از او سختی و جفا میدید و به زحمت میافتاد. با این حال، شکرگزار خدا بود و میگفت: «الحمدلله که از آن عذاب خلاص شدم و به این نعمت مقیم رسیدم.»
در نهایت با وجود همه تندیها و سختیهای او، باز هم میگفت: «ترجیح میدهم با این مرد بداخلاق اما خوشچهره باشم، تا با پیرمردی مهربان در بهشت.»
در چهره زیبا، بوی پیاز هم از بوی گل از دست زشت بهتر است.
گردآوری:بخش سرگرمی موزستان